تحول معنوي
آيت الله انصاري همداني آغاز تحول دروني خود و شروع سير وسلوك خود را چنين بيان فرمودهاند:
من به تشويق علماي همدان به ديار قم رهسپار شدم و تا آن زمان به طور كلي با عرفان و سيروسلوك مخالف بودم و مقصود شرع را همان ظواهري كه دستور داده شده ميدانستم تا اينكه برايم اتفاقي پيش آمد؛ يك روز در همان سن جواني كه به همدان رفته بودم به من اطلاع دادند كه شخص وارستهاي به همدان آمده و عده زيادي را شيفته خود كرده، من به مجلس آن شخص رفتم و ديدم عده زيادي از سرشناسها و روحانيون همدان گرد آن شخص را گرفتهاند و او هم در وسط ساكت نشسته بود، پيش خود فكر كردم گرچه اينها افراد بزرگي هستند و داراي تحصيلات عاليهاي ميباشند اما اين تكليف شرعي من ميباشد كه آنان را ارشاد كنم و تكليف خود را ادا كردم و شروع به ارشاد آن جمع نموده نزديك به دو ساعت با آنها صحبت كردم و به كلي منكر عرفان و سيروسلوك إلي الله به صورتي كه عرفا ميگفتند گشتم، پس از سكوت من مشاهده كردم كه آن وليّ الهي سر به زير انداخته و با كسي سخن نميگويد بعد از مدتي سر بلند نمود و با ديد عميقي به من نگريست و گفت:
« عن قريب است كه تو خود آتشي به سوختگان عالم خواهي زد. »
من متوجه گفتار وي نشدم ولي تحول عظيمي در باطن خود احساس كردم برخاستم و از ميان جمع بيرون آمدم در حالي كه احساس ميكردم كه تمام بدنم را حرارت فراگرفته است، عصر بود كه به منزل رسيدم و شدت حرارت رو به ازدياد گذارد. اوائل مغرب نماز مغرب و عشاء را خواندم و بدون خوردن غذايي به بستر خواب رفتم، نيمههاي شب بيدار شدم، در حال خواب و بيداري ديدم كه گويندهاي به من ميگويد:
« العارف فينا كالبدر بين النجوم و كالجبرئيل بين الملائكة؛
شخص عارف در بين ما همانند قرص ماه است در بين ستارگان و همانند فرشته امين وحي است در بين فرشتگان. »
به خود نگريستم ديدم ديگر آن حال و هوي و اشتياقي كه به درس داشتم در من نمانده است. كم كم احساس كردم كه نياز به چيز ديگري دارم تا اينكه مجدداً به قم آمدم. در قم شروع به حاشيه زندن بر كتاب شريف عروه الوثقي كردم تا يك شب با خود فكر كردم كه چه نيازي به حاشيه من است بحمدالله به اندازه كافي علمايي كه حاشيه زدهاند وجود دارند و نيازي به حاشيه من نيست و از ادامه كار منصرف شدم. در همان شب اين خواب را ديدم « در عالم رؤيا يك حوض بسيار بزرگ با رنگهاي مختلفي ديدم كه دور آن حوض پر از كاسههاي بزرگي بود كه بر آنها اسماء خداوند و از جمله اين آيه شريفه:
« ذلك فضل الله يوتيه من يشاء؛
اين فضل خداست كه به هر كه خواهد ميدهد. مائده/56. »
نوشته شده بود وقتي من به نزديك آن حوض رسيدم جامي لبريز از آب حوض كرده و به من نوشاندند كه از خواب پريدم و تحولي عظيم در خود احساس كردم و آنچنان جذبات عالم علوي و نسيم نفحات قدسيه الهي بر قلب من نواخته شده بود كه قرار را از من ربود، وجود خود را شعلهاي از آتش ديدم،
« يک بار آنقدر سوختن قلبم شدت يافته بود که احساس مي کردم مرگم نزديک است. مي سوختم و ديگر اميدي به ماندن نداشتم. مطمئن بودم دوام نمي آورم مي سوختم، مي سوختم ... ناگهان احساس کردم نوري پيدا شد و به قلبم خورد و آن گاه قلبم آرام شد و حرارتش فروکش کرد. »
يکي از شاگردان آيت الله انصاري نقل کردند که ايشان فرموده بودند:
« مرحوم غبار همداني را جذبه الهي گرفت و سوخت، من هم اگر عنايت ثانوي الهي شامل حالم نمي شد چون او سوخته بودم. »
حضرت علي (ع) مي فرمايد: « حبّ الله نار لا يمرّ علي شيءٍ الا احترق و نورالله لايطلع علي شيءٍ الا اضاءَ: دوستي خدا آتشي است که از هرچه عبور مي کند آن را مي سوزاند و نور الهي نمي تابد بر چيزي مگر آنکه آن را روشن مي کند. مصباح الشريعه ج2، ص 239. »
ادامه سخنان ايشان:
از آن به بعد به اين طرف و آن طرف زياد مراجعه كردم كه شايد دستم به وليّ كاملي برسد و از وي بهره گيري نمايم. در آن زمان عالم نحرير و وليّ الهي آيت الله العظمي شيخ ميرزا جواد ملكي تبريزي(ره) رحلت كرده بودند و هر چه نزد شاگردانش رجوع ميكردم عطش من فرو نمينشست تا اينكه خود را تنها و بيچاره و مضطر ديدم سر به بيابانها و كوههاي اطراف قم گذاشتم، صبحها ميرفتم و عصرها برميگشتم تا اينكه پس از چهل الي پنجاه روز تضرّع و توسّل زياد به ساحت مقدس معصومين(ع) وقتي اضطرار و بيچارگيم به حد اوج خود رسيد و يكسره خواب و خوراك را از من ربود ناگهان پردهها از جلوي چشم من برداشته شد و نسيم جانبخش رحمت از حريم قدسي الهي ورزيدن گرفت و لطف الهي شامل حالم گرديد و مقصد خود را در وجود مقدس خاتم الأنبياء حضرت محمد(ص) يافتم و متوجه شدم در اين زمينه وجود خاتم الأنبياء دستگيري مينمايد، از آن زمان به بعد مرتباً به ساحت مقدس آن حضرت متوسل ميشدم و از حضرت بهرهگيري فراوان مينمودم.
و خود ايشان نقل مي کنند که:
« از آن به بعد هرجا مکاشفات و يا رويدادهاي ذهني که برايم پيش مي آمد و نمي توانستم جوابشان را پيدا کنم به ساحت مقدس پيامبر اکرم(ص) متوسل مي شدم و جواب مي گرفتم. »
هم ايشان و هم آقاي قاضي(ره) و هم شاگردانشان مي گويند:
« ايشان در اين راه استادي نداشته و توحيد را مستقيماً از خدا فراگرفته. »
ايشان به خاطر نداشتن استاد و متحمل شدن رياضت ها و عبادات زياد، جسمي لاغر و نحيف پيدا مي کند و شايد به همين خاطر وفاتشان در سن 59 سالگي واقع مي شود.
از خود ايشان نقل مي کنند که:
« اگر من طبابت نمي دانستم تا به حال 70 بار مرده بودم. »
مادرشان مي فرمود:
« پسرم قبل از اين که در اين راه بيفتد خيلي چاق و چله و سفيد بود. »
البته خود مي فرمود:
« اگر الان جوان شوم مي دانم چطور بايد بروم و راه خيلي آسان تر از کاري بود که من کردم. »
به هر حال اين آغاز حركت آيت الله انصاري همداني بود كه از همان ابتدا به خود حقايق وصل شد. در اصطلاح به اينگونه عرفا مجذوب سالك ميگويند. آيت الله انصاري در مسير سيروسلوك عمده راه را بنابر تصريح خود بدون استاد طي كرده است و در ابتداي مسير تنها براي مدتي كوتاه از بعضي اولياء وارسته استفاده برده كه يكي از آنها همان انسان وارستهاي بود كه آتش اوليّه را به قلب ايشان افكند بعدها با انسان وارستهاي ديگر به نام حاج ملا آقاجان زنجاني معروف به «مجنون» كه بعدها به «عتيق» معروف شدند برخورد ميكند آن انسان وارسته كه در زنجان ايشان را ملاقات ميكند خطاب به آيت الله انصاري ميفرمايد:
« به ما دستور رسيده كه به شما اعلام كنيم كه بايد مقداري از راه را با ما بياييد».
شخص ديگري که توانست اندکي کمکش کند و در اين راه صعب راهنمايش باشد، حاج آقا حسين قمي(ره) از شاگردان ميرزا جواد آقا ملکي تبريزي است، البته ايشان سمت استادي نداشت ولي صحبتها و کلمات ميرزا جواد را براي او نقل مي کند و او بهره ها مي برد. بعدها نيز آقاي انصاري از او به نيکي و احترام بسيار ياد مي کرد.
شاگردان
محفل انس او تنها خاصّ شاگردان نبود؛ بلکه هر کسي را متناسب با سعه وجودي خود سيراب مي کرد، حتي علما و مراجع به خدمتشان مي رسيدند و تقاضاي دستورالعمل يا توصيه هايي خاص خودشان را داشتند، و به اين ترتيب ايشان در اثر عنايت الهي، مرجع مراجع مي گردند. اما در ميان شاگردان ايشان مي توان به اين بزرگان اشاره کرد:
مرحوم آيت الله حسنعلي نجابت(ره)،
مرحوم آيت الله شهيد سيد عبدالحسين دستغيب(ره)،
آيت الله سيد مهدي دستغيب (برادر شهيد دستغيب)،
آيت الله سيد علي محمد دستغيب (خواهرزاده شهيددستغيب)،
مرحوم حاج محمد اسماعيل دولابي(ره)،
مرحوم علامه سيد محمد حسين حسيني طهراني(ره)
مرحوم آقاي مهندس تناوش ( داماد و شاگرد )،
مرحوم آقاي غلامحسين سبزواري،
مرحوم حجة الاسلام سيّد عبدالله فاطمي،
مرحوم آقاي بيات،
آقاي اسلاميه ( داماد و شاگرد )،
آقاي افراسيابي( داماد و شاگرد )،
استاد کريم محمود حقيقي و....
وفات
دختر ايشان خانم فاطمه انصاري در مورد فوت ايشان مي گويد:
« پدر مي گفتند: هر چه خدا بخواهد، نمي گفتند خسته شدم مي گفتند بايد بروم. آن طرف قشنگه مي گويند بيا! »
به او نداي إرجعي رسيده و او بي قرار است.
جناب علامه طهراني نقل ميكنند كه:
« آيت الله انصاري در اثر فشار و شدت عشق و شوق وافر به لقاء حضرت متعال و سپس درخواست و طلب فنا در ذات احديت و نداشتن راهنما و استاد و رهبر، چون به نظريه خود عمل ميكردهاند دچار كسالت قلب شدند و چون خودشان طبيب قديمي بودند پيوسته از گياهان و عقاقير مفيد و مروح قلب استفاده مينمودند. يك سال مانده به عمر شريفشان براي يك ماه به تهران آمدند و به حقير فرمودند تا برايشان از دكتر اردشير نهاوندي كه متخصص قلب بود وقت گرفتم، چون دكتر ايشان را تحت معاينه دقيق خود قرار داد از جمله گفت:
اين قلب بيست سال است كه تحت فشار شديد عشق واقع است. آيا شما خاطر خواه بودهايد؟ فرمودند: بلي. پس از آنكه بيرون آمديم به حقير فرمودند:
عجب دكتر دقيق و با فهمي است! او درست تشخيص داد، اما فهم آنكه اين خاطر خواهي براي چه موردي بوده است در حيطه علم او نيست.
ما مكرراً روزهاي جمعه كه در همدان بوديم و با ايشان به حمامهاي عمومي ميرفتيم براي غسل جمعه و تنظيف، بدن ايشان به قدري ضعيف و نحيف بود كه جز استخوان چيز ديگري نبود و چون قامتش بلند بود حقاً اين سر بر روي قفسه سينه سنگيني مينمود و دو پا مانند چوبهاي باريكي بود كه به هم پيوسته اند و استخوانهاي منحني سينه شان يكايك قابل شمارش بود. ( رحمه الله عليه رحمة واسعة ). »
آقاي اسلاميه نقل ميكنند كه:
« يك سال پيش از فوت حضرت استاد در سا ل 1338 هجري شمسي بود كه يك روز در ايوان خانه آقا جلسه اي داشتيم و جناب حاج محمدرضا گل آرايش در ابتداي جلسه مشغول قرائت قرآن شد، من به ستون ايوان، در مقابل استاد تكيه كرده بودم و سرم را روي زانو گذاشته، در آيات تلاوت شده تفكر ميكردم كه يك دفعه حالت مكاشفه برايم ايجاد شد دالاني ديديم بزرگ كه انتهاي آن پله ميخورد و به سوي پشت بام ميرفت، آيت الله انصاري در جلو و من هم پشت سر او، از پله ها بالا رفتيم تا به پشت بام رسيديم، وضعيت چنان بود كه فصلها يكي پس از ديگري ميگذشت، بهار گذشت، تابستان گذشت، پاييز گذشت، ولي مكان هيچگونه تغييري نميكرد تا نوبت به زمستان رسيد، ديدم بادي وزيد و عباي استاد از دوشش افتاد و ناگهان استاد ناپديد شدند.
بعد وضعيت عادي شد و ديدم هنوز قاري، قرآن تلاوت ميكند. اين مكاشفه را بعد از فوت آيت الله انصاري وقتي براي آيت الله نجابت نقل كردم، ايشان فرمود: چرا اين جريان را قبلاً به من نگفته اي؟، چون اين مكاشفه خبر از مرگ ايشان ميداد و زمستان تعبيرش اين بود كه، شما حضرت استاد را در شرائط سختي كه به او شديداً نياز داري از دست خواهي داد.»
فاطمه انصاري مي گويد:
« يک سال قبل از فوتشان هنگامي که ايشان سکته مغزي مي کنند آقاي تناوش و علامه طهراني برايشان وقت دکتر مي گيرند و ايشان در جواب مي گويند:
ما يازده دوازده ماه ديگر بيشتر با شما نيستيم، زحمت نکشيد. »
آقاي اسلاميه مي گويد:
« آن اواخر آقاي سبزواري از ايشان مي پرسند آقا حالتان چطور است؟ چون آن موقع پايشان درد مي کرده است. فرمودند:
ما دو روزه که عمر تازه مي کنيم. آقاي سبزواري پرسيدند چطور؟ و ايشان جواب مي دهند
شيرازي ها ( منظور آيت الله نجابت ) از فوت آقا خبردار شده و گوسفند قرباني کردند و فعلاً عقب افتاده
و نگفتند تا کي؛ و ايشان در همان سال دو سه ماه بعد فوت مي کنند. »
و باز ايشان نقل كردند كه:
« در روز يكشنبه آخر عمر آيت الله انصاري كه طبق معمول در منزل آقاي سبزواري جلسه داشتيم ابتدا جلسه، جناب حاج عزت الله كبوترآهنگي كه از صالحين بودند و مرتب در جلسات شركت ميكرد گفت:
من ديشب خوابي ديدهام كه مرا نگران كرده است، ديشب در عالم رويا يك سيد بزرگوار نوراني را ديدم كه پشت سر او، آقاي انصاري قرارداشتند كه دو تا سطل مسي پر از آب در دو دستش بود و پشت سر آن سيد راه ميرفت و ما هم گروهي از شاگردان پشت سر استاد بوديم، مقداري كه بدين صورت حركت كرديم، آقا سيد نوراني برگشت و خطاب به ما فرمود:
« توشه خودتان را از آقاي حاج آقا جواد برداريد ».
من در اين هنگام از خواب پريدم، وقتي اين خواب را در حضور شاگردان نقل كردند، حضرت استاد سكوت كردند. و در سه شنبه همان هفته دو روز بعد آقا سكته مغزي كردند و ... . »
از مرحوم سبزواري نيز در بيان احوال ايشان نقل شده که:
« اين دوران آخر ايشان رفتار غير عادي داشتند و در التهاب بودند. دو سه بار آمدند و گفتند که حساب و کتاب ما را صاف کن، من تعلل مي کردم تا سرانجام دفعه چهارم گفتند برادر، من رفتني ام ، چرا تعلل مي کني! »
و او در فروردين سال 1339 وصيت هاي خود را به پسر بزرگش مي کند و مي گويد:
« من دارم مي روم؛ تو پدر بچه هايي، مواظبشان باش؛ اين تقديري وارد شده از طرف پروردگار است. »
حاج احمد آقا فرزند ايشان نقل ميكند كه:
« در ايام نوروزي كه براي تعطيلات به همدان آمده بودم يك روز پدرم مرا در اتاق خصوصيش صدا زد، پدرم در زير كرسي بود، مرا نزد خود نشاند، چون فرزند ارشد بودم به من فرمود:
« فلاني ( به اسم ) تو بعد از من وظيفه داري كه در حق اين بچه ها پدري كني، با شنيدن اين كلام فوق العاده مضطرب شدم، فرمودند ناراحت نباش خداوند چنين مقدر فرموده است كه بعد از من نسبت به بچه ها پدر باشي. »
بعد از اين گفت و شنود، من به محل كارم در اراك مراجعت كردم و ... .
دکتر علي انصاري مي گويد:
« ايشان هفته آخر مضطرب بودند مي رفتند سر کوچه و بر مي گشتند غير عادي؛ گويا چيزي مي ديدند. »
و ايشان عصر سه شنبه در 9 اريبهشت، 1339ه.ش. در بين نماز ظهر و عصر بر روي سجاده عشق هنگام نياييش با خداي خود، حالش به هم مي خورد و نيمه بدنش فلج مي شود.
حاج احمد آقا مي گويد:
« به اراك برگشتم ولي پيوسته منتظر خبر ناگواري بودم كه روز هفتم ارديبهشت سال 1339 به وسيله تلگراف به من اطلاع دادند كه پدرم مريض است، من سريعاً خودم را به همدان رساندم، ديدم دوستان و رفقاي زيادي از شهرهاي مختلف آمدهاند، مرحوم پدرم مبتلا به انفاركتوس(سكته) شده بودند و نصف بدن و زبان ايشان از كار افتاده بود، پزشك معالج ايشان بالاي سرشان ايستاده بود و به ايشان سرم وصل كرده بود، بعد ايشان با دست چپ اشاره كردند به من كه جلو بيا، وقت جلو رفتم اشاره كردند كه كاغذ و قلم به من بدهيد، وقتي كاغذ و قلم در اختيار ايشان گذاشتم، با دست چپ به زحمت نوشتند:
« احمد مرگ من نزديك است به اين آقايان بگوييد خود را به زحمت نياندازند، فايدهاي ندارد ».
و ايشان بعد از ظهر جمعه، دو ساعت از ظهر گذشته، در دوازدهم ارديبهشت 1339 هجري شمسي مطابق با دوم ذيقعده 1379 ه.ق. در سن 59 سالگي به ملكوت اعلي پيوستند، روحش شاد و يادش گرامي باد.
خانم فاطمه انصاري مي گويد:
« همه ما هم راضي بوديم، گريه و زاري مي کرديم ولي راضي بوديم چون او راضي بود، حتي بعد از فوتشان همه راضي بودند و هنگام وفاتشان همه در اتاق بوي عطر و گلاب استشمام مي کردند صورتشان را گويي واکس نور زده بودند، صورتي نوراني و جوانتر از قبل با چشماني زيبا، حالتي خدايي بود و من اين را مي فهميدم. »
دوستان و علاقمندان ايشان بدن مطهّر ايشان را بطور موقت به مدت 24 ساعت در يكي از اتاقهاي قبرستان همدان گذاشتند و بعد از اينكه نماز ايشان توسط آيت الله العظمي آخوند ملاعلي معصومي خوانده شد، بدن ايشان را براي دفن به سفارش خود آن مرحوم به قم آوردند و در قبرستان علي ابن جعفر ( مرحوم آيت الله انصاري به قبرستان علي بن جعفر علاقه خاصي داشتند و ميفرمودند كه نورانيت عجيبي دارد.) به خاك سپردند.
جناب حجت الاسلام والمسلمين صفوي قمي نقل ميكنند كه:
هنگام دفن آقا حضور داشتم و جناب مهندس تناوش به محض اينكه بدن آقا را در لحد گذاشتند با صداي بلند شروع به صلوات كردند وقتي بالا آمدند گفتند: همينكه بدن آقا را در لحد گذاشتم نوري از قبر تا عرش وصل شد و آقاي ابهري و حجة الاسلام والمسلمين فاطمي هم اين نور را مشاهده كردند و آقاي فاطمي اضافه ميكند كه:
نه تنها نور را ديدهاند بلكه بوي عطر در فضاي قبرستان پيچيد كه در تمام عمرم همچنان بويي به مشامم نرسيده بود. سپس علامه سيدمحمدحسين طهراني وارد قبر شدند، بند كفن را باز كرد، و براي آخرين بار بر گونه آقا بوسه زد، تلقين را گفتند و سپس دوستان و شاگردان با جسد او وداع كرده و بر قبر خاك ريختند.
وقتي كه خبر فوت آيت الله انصاري را به آقاي نجابت ميدهند، آيت الله نجابت در حال استحمام بوده كه با شنيدن خبر مرگ استادش، شكّه شده به زمين ميخورد و نصف بدنش فلج ميشود كه بعدها در اثر معالجه هاي فراوان مجدداً بهبود نسبي پيدا ميكنند.
و باز خانم انصاري مي گويد:
« مهندس تناوش مي گفت که وقتي که جسد آقا را دور ضريح حضرت معصومه(س) مي چرخاندند، خودش شنيده که ايشان زيارت نامه مي خواندند و بالاخره ايشان را در قبرستان علي بن جعفر قم به خاک مي سپارند. »
مكاشفه آقاي ابهري
قبر کناري آيت الله انصاري را جناب حجة الاسلام و المسلمين حاج آقا معين شيرازي براي خودش خريداري ميكند كه بعد از مردن در آنجا دفن گردد، شبي در مجلس روضه خانگي امام حسين(ع) كه در تهران، در منزل يكي از شاگردان آيت الله انصاري برگزار شده بود حاج آقا ابهري كه از بكّائين بودند بعد از يك گريه زياد كه در اين مجلس دارند، بعد از پايان جلسه به آقاي حاج معين رو ميكند و با حالت لبخند ميگويد:
« حاج معين اين قبري كه خريدهاي جاي تو نيست مرا آنجا دفن ميكنند و تو را در... دفن ميكنند، و امسال يك امام جماعتي فوت ميكند و تو را به عنوان امام جماعت ميبرند. و همينطور هم شد و آن سال چون امام جماعت يكي از مساجد فوت كرد حاج معين را به عنوان پيشنماز به آن مسجد بردند و پنج سال بعد از اين جريان وقتي آقاي ابهري فوت كردند بين دوستان صحبت شد كه كجا دفن گردد، بعد تصميم گرفته شد كه در قبر آماده شده كه كنار قبر آيت الله انصاري است و توسط حاج آقاي معين شيرازي خريداري شده، دفن گردد و حاج آقا معين هم بعد از فوت در تهران دفن گرديدند، رحمه الله عليهم اجمعين. »
منبع:کتاب در کوي بي نشانها و کتاب سوخته